سلام*
من هیچوقت فکر نمیکردم تو زندگیم سردرگم شم *
اما انگار خیلی هم با خودم روراست نبودم *
دور و برم پر شده از سوال هایی که جوابشون اینه : " نمیدونم "
و حتی دفترچه ای دارم که نمیدونم میتونم بهش اعتماد کنم یا نه ؟
شعرهایی مینویسم که نمیدونم چه حسی دارن ؟
رازهایی در دل ، که نمیدونم چرا پیش من گفته شدن ؟
پس راز های من چی ؟
من نمیدونم رازهامو باید به کی بگم *
البته جواب این سوال رو شاید اونقدر خوب بدونم که بتونم ساعت ها درباره ش توضیح بدم *
و روزهای طولانی برای بار هزارم _ و شاید بیشتر _ بهش فکر کنم *
خدای من خیلی رازداره *
وقتی ناراحتم و درد هامو براش نجوا میکنم ،خیلی آروم میشم.
انگار فوران همه ی شوقم همون لحظه هاس*
انگار جواب همه ی نمیدونم ها میشه : " اعتماد به خدا "
همیشه همینم .
تنها برای یک لحظه
"چشمان من می بارند و سجاده ام سبز میشود . "
درباره این سایت